





می دانی عشق يعنی چه؟






می دانی عشق يعنی چه؟ يعنی فرهاد بودن ، يعنی کوه کندن ، يعنی اميد به زندگی ، سنگ بر پشت کردن فقط به يک اميد ...
ميدانی فرهاد با مجنون چه فرقی داشت ؟ مجنون سالک بود ، ميرفت تا برسد ، ميکاويد تا بيابد... وصفی شنيده بود ، خطی به ديواری خوانده بود ولی فرهاد نه فرها ديده بود فرهاد چشيده بود فرهاد لمس کرده بود او ميدانست که چه می خواهد ميدانست که سرچشمه کجاست و ميخواست که از دست ندهد. مجنون ميکوشيد تا بيابد و فرهاد ميکوشيد که يافته را از دست ندهد .
وای که چقدر سخت است فرهاد بودن عاشق بودن و تيشه بر کوه زدن . ميدانی که ديگر جسم شيرين را نخواهی يافت ولی تيشه ميزنی و ميکنی سنگ از سنگ ، قطعه از قطعه ، ذره از ذره و بند از بند.....
سنگ هرچه سختتر ميشود عزم تو راسخ تر ميگردد می دانی ديگر شيرين را نخواهی ديد ولی ميکنی، ميکنی تا ببينی باز شيرين را ∙ وه که چه احساس با شکوهی است بدانی که نميبينی ولی باز میکنی تا ببينی و فرهاد ميکند . صبح و شب کوه را ميکند نقش شيرين را بر کوه حک ميکرد با چه دقت و ظرافتی ،آن چشمها را آن ابروها را آن لبها و مژه های زيبايش را... مهم نبود شب است يا روز مهم نبود روشن است يا تاريک ... ديگر فرهاد چشم نميخواست به ديدن نيازی نبود... ديگر چيزی برای ديدن وجود نداشت او فقط ميکند∙ شيرين رسالتش را انجام داده بود ديگر کاری از عهده او بر نمی آمد اين فرهاد بود که ميکند بايد ميکند ...چون فرهاد بود چون شيرين را ديده بود چون شيرين را در وجودش حس کرده بود او بايد ميکند، تمام جزئياتش او را نقش ميکرد تا همه ببينند که شيرين او چه بود و حالا ديگر تمام شده است تمام شيرينی شيرينش نقش شده بود... ديگر وقت رفتن بود ... او کارش را کرده بود... وای که چه نقش زيبايی ... او عشق را در سينه کوه حک کرده بود ... او هيچ شدن در معشوق را در دل کوه نقش کرده بود ... او ميدانست که هدف عاشق تنها رسيدن به معشوق نيست بلکه فنا شدن در راه اوست پس ديگر بايد رفت ... ولی نه ديگربرای رفتن به اين تن نيازی نيست کار تن تمام شده وظيفه اش را انجام داده و نقش را کنده است عشق را به تصوير کشيده است ديگراو را نميخواهد. ديگر چشم برای چه؟ دست و سر برای که؟ او نقش شيرين را در سينه دارد پس بايد رفت باز هم نگاه ميکند آخرين نگاه در دل سياه شب به نقش معشوق و بعد خاک را رها ميکند و رها ميشود و چه خوش رها شدنی در راه معشوق و اينست اوج عشق و ای وای بر مجنونی که فرهاد نشده باشد
| نسخه قابل چاپ | تعداد بازديد : 251 |