لاله قراری
جمعه 6 دی 1392
دیروز بیمارستان بودم به خاطر عمل جراحی مادرم ؛
وقتی به هوش اومد بالای سرش بودم ، خیلی درد داشت و آه و ناله میکرد
ولی تا چشمش به من افتاد یهو گفت : تو شام خوردی ؟
عشق مادر یعنی همین که توی بدترین شرایط ، نگرانی و محبت بی دریغش
به فرزند بر همه احساساتش غالب میشه !!!
مادرم خیلی دوستت دارم
می دونی که بی تو می میرم 
تو لحظه های تنهاییم تنها تویی مونسم 
هیشکی واسم نمی مونه جز تو
پس هیچ وقت تنهام نزار
هیچ وقت

وقتی به هوش اومد بالای سرش بودم ، خیلی درد داشت و آه و ناله میکرد
ولی تا چشمش به من افتاد یهو گفت : تو شام خوردی ؟
عشق مادر یعنی همین که توی بدترین شرایط ، نگرانی و محبت بی دریغش
به فرزند بر همه احساساتش غالب میشه !!!





هیشکی واسم نمی مونه جز تو
پس هیچ وقت تنهام نزار
هیچ وقت

مادر پیر شده و آشپزخانه از تنها شدن نگران است …
یقه پیراهن پدر هراسان به آخرین دکمه های بسته شده با دست او خیره شده اند …
فرشته مو سفید خانه مان کوله بارش را بسته …
امروز برایم خاطره اولین روز مدرسه ام را گفت که وقتی وارد کلاس شدم
و او میرفت گریه میکردم …
و او میرفت گریه میکردم …
خواستم بگویم آخر مهربان آن روز زجه هایم برای چهار ساعت ندیدنت بود
ولی یک عمر ندیدنت را چه کنم ؟؟؟ اما نگفتم …
ولی یک عمر ندیدنت را چه کنم ؟؟؟ اما نگفتم …
| نسخه قابل چاپ | تعداد بازديد : 32 |